گفت:برات میمیرم
گفتم:توبمیری منم میمیرم
گفتم:ثابت کن
ریسمانی بردستانش بسته وبرروی ریل قطار
خوابید...
من هم باتردید کنارش خوابیدم
اماتاصدای بوق قطارراشنیدم
رفتم وتنهاش گذاشتم...
مدتهابودازش خبری نداشتم٫عذاب وجدان گرفته بودم...
یکروزکه باقطاربه مقصدی نامعلوم میرفتم
اونوتوکوپه کناردستم دیدم!
باشرمندگی سرم راپایین انداخته وگفتم:
تو...ت...و..ز..ن..د..ه..ای؟؟!!!
درحالی که بادستان ظریف وزنانه اش سرم را
بالا می آورد گفت:
آن ریل که من وتوبرآن آرمیده بودیم
متروکه بود...ورفت وبرای همیشه مراترک کرد ومن کنون تنهاوافسرده
همچوریلی متروک بیقطارترین لحظه هایم رامیگذرانم...
دراتظارمسافری که روزگاری همسفرش بودم..
داستانک:ازمجموعه داستانهای کوتاه
از:نیماراد بنام:
””سکوتی ازجنس مرگ””
که اونودراسرع وقت براتون خواهم گذاشت..
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/07/08 - 16:07 در داستانک